چاپ کردن این صفحه

چاقوی خونی را مقابل چشمانم تیز کردند!
روایت 130 روز اسارت در چنگال گروه‌های تروریستی تکفیری

هرگاه می‌خواستند رمق فرار را از من بگیرند با زنجیر به جان من می‌افتادند و به شدت می‌زدند. مخصوصاً در روز عاشورا!

نشریه اشارت، موسسه راهبردی دیده بان، گذشت بیش از چهار سال از آن خاطره تلخ هم باعث نمی‌شود که در حین این گفتگو بتواند بر احساساتش غلبه کند! هر چند که وقتی داستان آن چهارماه را از زبان خودش می‌شنیدیم، درک آن لحظات و خاطرات تلخ آسانتر می‌شد. نادر شاه کرم جوان خون‌گرمی است از خطه دلیران سیستان و بلوچستان که علی‌رغم جوانی در حوزه اقتصادی پیشرفت چشم‌گیری داشته و علقه به هم‌استانی‌ها و خاک گیرای آن استان سبب شده که علی‌رغم مشکلات پیاپی که برایش رخ داده مصمم به فعالیت اقتصادی در همان استان باشد. اما آن لحظات تلخ که اشاره شد داستان 4ماه اسارت ایشان در دست گروه‌های تروریستی تکفیری در پاکستان بود که خلاصه‌ای از آن اتفاقات سوژه گفتگوی پیش‌رو شد.

 

‌ لطفاً در ابتدا خودتان را معرفی نمایید؟

بنده نادر شاه‌کرم ساکن شهر زاهدان هستم؛ در سال1380 ‌شروع به احداث مجتمع تفریحی با نام «هامون کنار» نمودم و با تلاش‌های مستمر توانستم این مرکز تفریحی را در مدت حدود ده سال به مرحله بهره‌برداری برسانم. این فعالیت باعث شد دو سال به عنوان کارآفرین نمونه معرفی شده و در نهایت به عنوان یک فرد موفق در فعالیت اقتصادی در استان و منطقه شناخته شوم.

‌ همانطور که می‌دانید این مصاحبه درباره اتفاقاتی است که در سال 1390 برای شما رخ داد، البته می‌دانیم که یادآوری آن خاطرات لحظات تلخی را برای شما تداعی می‌کند و برای همین هم می‌خواهیم خودتان به هر نحو که می‌پسندید بحث را آغاز کنید.

بسیار ممنونم از این توجه و ملاحظه شما، اما من به این خاطر حاضر شدم درباره این موضوع صحبت کنم که ماهیت ضدانسانی گروه‌های تروریستی مدعی حقوق مردم منطقه را بیشتر آشکار کنم. من در سال 1390 توسط گروه تروریستی «جیش الفرقان» ربوده شدم و مدت 130 روز در کشور پاکستان در اسارت این گروه بودم.

‌ داستان را از شروع اسارت آغاز کنید و بفرمایید که چگونه این اقدام صورت گرفت؟

نحوه اسارت من به این صورت بود که شبی بعد از اتمام کار به سمت خانه در حال حرکت بودم که در میانه راه متوجه شدم ماشینی در تعقیب من است. بعد از اینکه به داخل کوچه‌ای‌ که منزلمان در آن قرار داشت وارد شدم ماشینی با سرعت و نور بالا از پشت سرم رد شد و به صورت اریب راه کوچه را بست، به طوری که دیگر از جلو راه فرار نداشتم.

بعد از اینکه به داخل کوچه‌ای‌ که منزلمان در آن قرار داشت وارد شدم ماشینی با سرعت و نور بالا از پشت سرم رد شد و به صورت اریب راه کوچه را بست، به طوری که دیگر از جلو راه فرار نداشتم. در همین لحظه که دیگر متوجه خطر احتمالی شده بودم، پیچیدم و تصمیم گرفتم برای فرار دنده عقب بگیرم که متوجه شدم یکی از افراد گروه در پشت ماشین قرار دارد و شروع به تیر‌اندازی به سمت ماشین نمود. حدود 12 تیر شلیک کرد که به لاستیک برخورد کرد و ماشینم از کار افتاد و لذا نتوانستم کاری دیگری بکنم.

در همین لحظه که دیگر متوجه خطر احتمالی شده بودم، پیچیدم و تصمیم گرفتم برای فرار دنده عقب بگیرم که متوجه شدم یکی از افراد گروه در پشت ماشین قرار دارد و شروع به تیر‌اندازی به سمت ماشین نمود. حدود 12 تیر شلیک کرد که به لاستیک برخورد کرد و ماشینم از کار افتاد و لذا نتوانستم کاری دیگری بکنم و به محض اینکه دیدم تیر‌اندازی شده سرم را گرفتم و به سمت صندلی بغل راننده با گفتن یا زهرا دراز کشیدم و شروع به توسل به ائمه معصومین(ص) نمودم. تیر اندازی که تمام شد، به سمت ماشین آمدند و من را به زور و با کتک از ماشین بیرون آوردند و به ماشین خودشان سوار کردند و به سرعت از منطقه متواری شدند.

 

‌ متوجه شدید که شما را به کجا منتقل کردند؟

در همان لحظات اول چشمان من را بستند و تلفن همراهم که در همان لحظه زنگ می‌خورد را از من گرفتند. بعد از طی مسافتی در حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه به کوه‌هایی رسیدند و من را پیاده کردند و تا فردای آن‌ روز من ‌را در آن منطقه نگهداری کردند و فردا شب من را تحویل گروهک جیش الفرقان دادند. از آنجا حدود 10 روز من را در کوه‌های اطراف بلوچستان نگهداری می‌کردند که گروه متوجه شد منطقه شناسایی شده و تصمیم به جا‌به‌جایی گرفتند و بنده را در مکان نا‌معلومی در زیر‌زمین خانه‌ای زندانی کردند و در حدود 22 روز در آنجا بودم و بعد از آن به همراه شخصی که من را به آن مکان برده بود، بعد از گذشت 8 شبانه‌ روز پیاده از کوه‌ و دشت و از بیراهه‌ به کشور پاکستان رفتیم.

در این مدت متوجه شدم 3 نفر دیگر هم گروگان گرفته شده‌اند که در ابتدا نمی‌دانستم چه کسانی هستند، زیرا نمی‌گذاشتند با یکدیگر صحبت کنیم، بعد از چند روز متوجه شدم بچه‌های صدا‌ و سیما مرکز استان هستند که در منطقه در حال انجام مأموریت بوده‌اند که ربوده شدند و به همراه من از مرز پاکستان به سمت شهر «البندین» پاکستان حرکت کردند؛ در این مدت در حدود یک ماه در مناطق مرزی که نام محلی آن «ماشیت» بود زندانی شده بودیم.

 

‌ آیا به یاد دارید توسط چه فردی ربوده شدید؟

من توسط شخصی به‌نام «گل‌محمد شاه‌زهی» به گروهک حزب الفرقان معرفی شدم، گل‌محمد یکی از اعضاء طالبان بود. در زمانی که طالبان در افغانستان فعالیت می‌کرد به این کشور رفت و آمد داشت و بعدها در اعترافات خود گفت به عنوان نیروی جهادی با طالبان در افغانستان همکاری می‌کرده است. او در پاکستان با «جلیل قنبرزهی» سرکرده گروه حزب‌الفرقان آشنا می‌شود چرا که تفکرات خود را به قنبر زهی که اتفاقاً استاد عبدالمالک ریگی بود، نزدیک می‌بیند، از همین رو با او ارتباط می‌گیرد و من را به عنوان فعال اقتصادی در استان معرفی می‌کند و با برنامه‌ریزی که انجام می‌دهند گروهک حزب‌الفرقان از پاکستان وارد خاک ایران شده و با در اختیار قرار دادن سلاح و تجهیزات به این شخص و افرادی که با او وارد خاک ایران شده بودند، با آموزش‌هایی که می‌بینند اقدام به شرارت در منطقه می‌کنند. طبق اعترافاتی که این شخص داشت، من چند وقتی تحت نظر بودم و رفت و آمدهایم چک می‌شد و توانستند من را در موقعیت مناسبی بربایند و به کشور پاکستان انتقال دهند. البته در ابتدا قرار نبود من را به کشور دیگری منتقل کنند، اما چون نگهداری من برایشان سخت شد تصمیم به این کار گرفتند، تمامی تماس‌هایشان نیز از این کشور بود.

 

‌ گویا گروگان‌های دیگری هم همراه شما بوده‌اند؟

بعد از گذشت چند روز از گروگان‌گیری، متوجه شدم که نفرات دیگری هم همراه من هستند، گروگان‌گیران به من گفتند شما حق ندارید با آنان صحبت کنید و ما را به داخل ماشینی انداختند و به سمت مرز پاکستان حرکت کردند. در طول مسیر اجازه صحبت کردن را به ما نمی‌دادند و بعد از چند روز تازه متوجه شدم آنها هم گروگان هستند و اجازه صحبت کردن را به ما دادند. آنجا بود که تازه متوجه شدم آنها بچه‌های صدا و سیمای استان هستند که در منطقه بلوچستان با ماشین دولتی ربوده شده‌اند و 28روز بعد از اینکه از مرز رد شدیم با گرفتن نفری 50 میلیون تومان برای هر فرد آزاد شدند، وقتی می‌خواستند آزاد شوند از یک طرف خوشحال بودم که آزاد شدند و حداقل خبر سلامتی من را به خانواده‌ام می‌رساندند، اما از طرف دیگر ناراحت شدم که تنها شدم و کسی نیست که با او حرف بزنم. شب اولی که رفته بودند مانند شب اول اسارتم خیلی سخت بود و به جرأت می‌توانم بگویم خودم را باختم و یکی از روزهایی بود که به من خیلی سخت گذشت.

درب اتاق باز شد و با رادیویی روشن وارد اتاق شدند، هنگامیکه صدای نوحه را شنیدم و فهمیدم روز عاشوراست، به یاد سال‌های قبل بی‌اختیار شروع به گریه‌کردن و سینه‌زدن کردم در همان لحظه یک‌نفر از اعضاء گروه با زنجیر و بی‌هوا ضربه‌ای را به سرم زد و یک لحظه تمام بدنم سرد شد و تنها توانستم با دستم شقیقه‌‌هایم را بگیرم. در آن‌ روز آنقدر مرا زدند که از حال رفتم.

‌ آیا برای آزادی شما خواسته مالی هم داشتند؟

بله، تا دو ماه هیچ خبری از من وجود نداشت و در آن زمان من دختر 10 ماهه داشتم، پنجاه‌و نهمین شب اسارتم بود که در مسیر بازگشت به خانه اولین و آخرین تماس من با خانواده‌ام صورت گرفت، در آن شب با همه اعضاء خانواده‌ام از جمله دایی، عمو، پدر، مادر، برادر و خواهر صحبت کردم. چون همگی در خانه پدر جمع بودند و در حال چاره‌اندیشی برای نجات من بودند، این امکان بوجود آمد که با همه صحبت کنم. از آنجا بود که اولین درخواست مالی گفته شد. در همین تماس تلفنی بود که به من گفتند از خانواده‌ات برای آزادی خودت یک میلیارد طلب کن و بگو بعد از اینکه پول را حاضر کردند خواهیم گفت کجا تحویل دهند که بعد از گذشت زمان و مذاکراتی توانستند به مبلغ 400 میلیون تومان به توافق برسند و با دادن این پول توانستند من را آزاد کنند.

 

‌ رفتار گروگان‌گیرها با شما چگونه بود؟

در تمام مدتی که بنده را گرفتند تا زمانی که آزاد شوم چشمانم همواره بسته بود و از لحاظ غذایی و بر‌خوردهای فیزیکی واقعاً بد و در عذاب بودم.

 

‌ دوست نداریم با یاآوری خاطرات تلخ آن روزها، حال روحی شما را خراب کنیم، اما اگر امکان دارد کمی هم از شکنجه‌های دورات اسارت بفرمایید؟

در مدت اسارت بیشتر چیزی که من‌ را اذیت می‌کرد مسائل اعتقادی بود؛ چون این گروه تفکرات وهابیت داشتند و ما شیعیان را مشرک می‌دانستند. بارها من را بابت همین مسائل شکنجه می‌کردند، به این صورت که هرگاه می‌خواستند رمق فرار را از من بگیرند با زنجیر به جان من می‌افتادند و به شدت می‌زدند. مخصوصاً در روز عاشورا!

 

‌ در مورد شکنجه روز عاشورا بیشتر توضیح می‌دهید؟

شکنجه روز عاشورا در روزهای آخر اسارتم اتفاق افتاد، بنده اطلاع داشتم ماه محرم است، زیرا در اتاقی که بنده را نگهداری می‌کردند صدای رادیو خیلی کم به گوش می‌رسید. گوش‌هایم را تیز کردم صدای نوحه را شنیدم و متوجه شدم رادیو زاهدان است و بخش خبر؛ صدا را با خش‌خش می‌شنیدم. درب اتاق باز شد و با رادیویی روشن وارد اتاق شدند، هنگامیکه صدای نوحه را شنیدم و فهمیدم روز عاشوراست، به یاد سال‌های قبل بی‌اختیار شروع به گریه‌کردن و سینه‌زدن کردم در همان لحظه یک‌نفر از اعضاء گروه با زنجیر و بی‌هوا ضربه‌ای را به سرم زد و یک لحظه تمام بدنم سرد شد و تنها توانستم با دستم شقیقه‌‌هایم را بگیرم. در آن‌ روز آنقدر مرا زدند که از حال رفتم. این کار آنان ادامه داشت و رحمی از سوی آنان در کار نبود تا اینکه یکی از افراد گروه دلش به رحم آمد و زنجیر را از طرف گرفت و من در حدود نیم ساعت یا 45 دقیقه بر روی زمین افتاده بودم.

 

‌ پس به خاطر به مسائل اعتقادی شما شکنجه‌های روحی نیز صورت می‌گرفت.

بله. روزهای آخر اسارتم بود که یکروز صبح هنوز خواب بودم که درب اتاق باز شد و بنده با دست و پای زنجیر شده بلند شدم و نشستم چرا که آنان اجازه نمی‌دادند به هیچ عنوان زنجیر از پای بنده باز شود، به هر صورت وارد اتاق شدند و گفتند رو به دیوار بنشین و چشم بندت را باز کن، من رو به دیوار نشستم و تذکر دادند حق نداری برگردی و به پشت سرت نگاه کنی! از پشت کاغذ و قلمی دادند و گفتند وصیت‌نامه‌ات را بنویس ما می‌خواهیم سرت را ببریم و به همراه وصیت‌نامه‌ات برای خانواده‌ات بفرستیم، چون پول نمی‌دهند.

از پشت کاغذ و قلمی دادند و گفتند وصیت‌نامه‌ات را بنویس ما می‌خواهیم سرت را ببریم و به همراه وصیت‌نامه‌ات برای خانواده‌ات بفرستیم، چون پول نمی‌دهند. چاقوی آغشته به خونی را در مقابل چشمانم تیز می‌کردند و به یکی از اعضاء گروه گفتند که گودالی بکن تا بعد از بریدن سرش، بدنش را در همان‌جا دفن کنیم. از بیرون اتاق صدای بیل و کلنگ بلند شد که نشان از کندن چاله بود و همزمان نیز چاقو را تیز می‌کرند و روی گردن من می‌گذاشتند و می‌گفتند تیز نشده باید بیشتر تیز بشود.

 

چاقوی آغشته به خونی را در مقابل چشمانم تیز می‌کردند و به یکی از اعضاء گروه گفتند که گودالی بکن تا بعد از بریدن سرش، بدنش را در همان‌جا دفن کنیم. از بیرون اتاق صدای بیل و کلنگ بلند شد که نشان از کندن چاله بود و همزمان نیز چاقو را تیز می‌کرند و روی گردن من می‌گذاشتند و می‌گفتند تیز نشده باید بیشتر تیز بشود و فشار می‌آوردند که زودتر وصیت‌نامه‌ام را بنویسم. لحظات بسیار سخت می‌گذشت، واقعاً انسان یاد خانواده‌، حیات و زندگی و... می‌افتد که همگی در حال پایان یافتن بود. حدود 45 دقیقه یا یک ساعت من را در آن فضا قرار دادند و در پایان یک نفر از آنان در جمع گفت من ضمانت می‌کنم خانواده‌اش تا یک هفته دیگر پول را پرداخت کنند؛ سر دسته گروه جلیل قنبرزهی به ضمانت آن شخص که نام مستعارش مصطفی بود گوش کرد و گفت «به ضمانت مصطفی یک هفته دیگر صبر می‌کنیم».

 

‌ بالاخره چگونه آزاد شدید؟

بعد از گذشت 130 روز هنگام غروب بود که گفتند امشب واسطه‌ای که خانواده‌ات فرستاده‌اند در راه است و امشب قرار است شما را مبادله کنیم. رأس ساعت 9 یا10 شب بود که وارد اتاق شدند و دست و پای من را باز کردند و با چشم بسته کف ماشین وانتی خواباندند و به مکانی که قرار بود مبادله انجام شود بردند. در آنجا واسطه‌ای که از ایران آمده بود از راه رسیده بود، آن شخص بعد از اینکه مشخصات من را پرسید و از اصل و نسب من مطمئن شد و دلیل این سؤالات هم این بود که چهره‌ام با عکسی که خانواده‌ام نشانش داده بودند، تفاوت کرده بود. بعد از تشخیص واسطه، پول را تحویل گروه داد و آنان به سرعت از منطقه متواری شدند و من به همراه واسطه که از ایران آمده بود بعد از گذشت 24 ساعت پیمودن راه در صحراهای پاکستان به مرز رسیدیم و من را تحویل نیروهای مرزبانی داد. لازم به ذکر است واسطه فردی بود که خانواده‌ام در افغانستان می‌شناختند و توانست با گروهک ارتباط بگیرد و من را تحویل بگیرد.

 

‌ در اثر شکنجه‌های روحی، روانی و جسمی چه آسیب‌هایی به شما وارد شد؟

بعد از بازگشت به خانه بابت آزار و اذیت‌ها و شکنجه‌هایی که دیده بودم شب‌ها مشکل داشتم و کابوس می‌دیدم و به مدت 2 سال پیش دکتر روانشناس و روانکاو می‌رفتم و مدام دارو‌های آرام‌بخش مصرف می‌کردم تا توانستم آرامش نسبی به دست آورم. اما از لحاظ جسمی هم صدمه دیده بودم بخاطر اینکه غذایی که می‌دادند هم حجمش کم بود و هم کیفیت خیلی خوبی نداشت و باعث شد از لحاظ جسمی بسیار صدمه بخورم و شکنجه‌ها خیلی در صدمات جسمی تأثیر داشت. نحوه شکنجه هم به این صورت بود که با زنجیر بیشتر به سر و جمجمه‌ام می‌زدند. بینایی بنده مشکل پیدا کرد، زیرا 130 روز چشمانم بسته بود و جایی را نمی‌دیدم و قادر به تشخیص اختلاف سطح‌ها نبودم و اگر می‌خواستم از پله‌ای بالا بروم پایم به پله گیر می‌کرد؛ دست و پایم را چون زیاد بسته بودند و تحرک نداشتم زانوانم استحکام نداشت و در روزهای آخر گاهی اوقات وقتی می‌آمدند تا من را برای پوشیدن کفش‌هایم ببرند، چون زانوانم حس نداشت چند بار زمین می‌خوردم.

با همه آنچه اتفاق افتاد خدا را شاکرم هیچ وقت در این مدت خودم را نباختم و همواره به خودم امید می‌دادم که بالاخره برمی‌گردم و کارهای جدیدی را انجام خواهم داد و همینطور هم شد. پس از بازگشت و مقداری بهبودی، امیدوار به آینده به فعالیت خود ادامه دادم و مشغول خدمت به همشهریان و هم استانی‌های عزیزم شدم و با روحیه مضاعف شروع به کار کردم و توانستم با کار بیشتر رونق بهتری به کار خود دهم و موفقیت‌های خوبی هم به دست آوردم.

 

‌ به‌عنوان کسی که چهار ماه اسارت این گروه‌های تروریستی را تحمل کردید و به نوعی با آنها زندگی کردید، هدف این گروهک‌ها از اینگونه اعمال و خشونت‌ها چیست؟

از بین بردن وحدت بین شیعه و سنی، زیرا می‌بینند شیعه و سنی در منطقه به راحتی در کنار هم مشغول زندگی هستند، اما آنان به خاطر پیروی از کشورهای غربی و سرویس‌های اطلاعاتی از جمله موساد و سیا به دنبال ایجاد تفرقه بین مردم هستند تا بتوانند از آب گل آلود ماهی بگیرند. اینها فقط ادعای حمایت از مردم منطقه را دارند، وگرنه در عمل برای مقداری پول حاضر به قتل‌عام هم‌وطنان خود نیز هستند.




انتهای متن/

در همین زمینه بخوانید:

دوشنبه, 22 تیر 1394 ساعت 08:54